آناهيتاي مامان و بابا

پدر

اين روزها وقتي مي خواي بابايي رو صدا بزني با صداي بلند و رسا و زيبايي مي گي : پدر . من كه قند تو دلم آب ميشه حتما بابايي بيشتر. اميدوارم خداوند براي هم نگهتون داره عزيز دلم. ...
24 خرداد 1393

جشن پايان سال در مهد كودك

بيست و دوم ارديبهشت ماه جشن پايان سالتون برگزار شد. توي اين جشن تعداد كمي از كارهايي كه از اول مهر ماه انجام دادين و گلچين كرده بودن و بصورت نمايشگاه برپا كردن. قرار بود توي اين جشن شعر بابابزرگ و با دوستات بخونيد. من و تو و خاله زهرا زودتر رفتيم سينما و بعدشم بابايي اومد. دلم مي خواست زودتر كاردستي هات و نقاشي هات و ببينم. دل تو دلم نبود. باورت ميشه دختركم. همين كه وارد سالن سينما شدم توي اين همه نقاشي و كاردستي دنبال اسم آناهيتا بودم. نقاشي هات و ديدم و لبخندم روي لبم شكفت. لبخندم به اوج رسيد وقتي اين نقاشي رو ديدم و دلم ضعف رفت:  من و كشيده بودي. كيف كردم. از اين بيشتر لذت بردم وقتي ديدم من و خندون كشيدي. قرررررربون اون دس...
10 خرداد 1393
1